شب، ستاره، استامینوفن
شب، ستاره، استامینوفن
۱۳۷۰/۶/۴
… گاهى وقتها درد چقدر خوب است، چه خوب است آدم احساس درد کند!
وقتى درد نیست زمان زود مى گذرد و آدم عبور ثانیه ها را اصلا حس نمىکند. دقیقه ها و پشت سر، ساعتها پى درپى مىگریزند. اما یک وقت، نیمه شب بیدار مىشود. از شدت درد از خواب بیدار مىشود. برمىخیزد، مىنشیند. درد شدید است، تاب نمىآورد. مىرود به سراغ یخچال، توى قفسه داروخانه پى قرصى، دوایى…
نه نیست! دوا نیست، قرص نیست! برمى گردد و توى رختخواب دراز مى کشد. سعى مىکند بخوابد. احساس بدى دارد. فکر مىکند رگهایش درد را به تمام تنش منتقل مىکنند. خیال مىکند با هر نفسش شرارهاى از آتش ریههایش را مىسوزانند. بعد ناگهان حس مىکند زیر مشتى تخته پاره افتاده است.
تخته هاى سنگین به تمام تنش فشار مىآورند. مىخواهد خفه شود. به نفس نفس مىافتد… از خواب مىپرد. واى! چه هذیان شومى! دوباره مىنشیند. دانههاى درشت عرق از پیشانىاش سُر مىخورند. از کنار بینىاش مىگذرند و از گوشه لبهایش به دهانش سرازیر مىشوند.
-: “چه شور!!!”
نه، دیگر نمىتواند بخوابد. بلند مى شود. از اتاق بیرون مى آید. روى پلکان حیات خلوت مىنشیند. دستهایش را عصا مىکند و زیر چانهاش مىگذارد. باید فکر کند. باید به چیزهایى که دوست دارد فکر کند. باید کارى کند تا درد کمتر عذابش بدهد. آخ… واى از این اعصاب لعنتى… درد لعنتى… کاشکى…!
چشمش مىافتد به ستاره ها!
راستى چند وقت است که ستاره ها را ندیده؟ یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه… یا از همان زمانى که پشت بام مىخوابید و از ستارهها براى خودش شکل مىساخت، یک جور صور فلکى مخصوص خودش! بادبادک… دوتا، یکى کوچیک، یکى بزرگ. اونوقت نخ نامرئى بادبادکها رو توى دستش مىگرفت و اونها رو عین دو تا کبوتر توى اونهمه ستاره پرشان مىداد تا برن و برن به همه جا، همه گوشه و کنار آسمون! بعد یکدفعه چشمش مىافتاد به اون ملاقه بزرگ! لابد فرشتهها از اون براى مهمونىهاشون استفاده مىکنند. بعد مىگشت دنبال دیگ غذا؛ نه، نبود! این یکى مثل یک قاب بود. اون یکى شبیه به یک پنجره بزرگ بود که رو به اونطرف آسمون باز مىشد. راستى اونطرف آسمون چى بود؟ اونطرف این پنجره بزرگ چى بود؟
هیچوقت نفهمیده بود. جرأت هم نکرد از کسى بپرسد. خیلى ها ممکن بود بهش بخندند، دستش بیندازند. خیلىها ممکن بود بهش بگن: خیالاتى…! و او… هیچوقت نفهمید پشت این پنجره نیمه باز چیه!
اما نه! یه شب، نیمه هاى شب بود، از خواب پرید. چشمش به آسمون افتاد. اول چشمش افتاد به بادبادکها، بعد ملاقه، بعد، یکدفعه دید پنجره بازه! پردههاى آویزش تکون مىخوردند. بادى که مىوزید به نرمى اونها رو تکون مىداد و اونوَر،…
آبى بود. خیلى آبى بود. با آبی هاى زمینى فرق داشت. یه جور آبى مخصوص، یه جور بوى مخصوص، یه جور حس مخصوص…
نه، ولش کن. خواب بود، خواب دیده بود. از او بعید است به این افکار بچگانه فکر کند. آخ درد! باز درد لعنتى شروع شد. دستش را به سرش گرفت. بفهمى نفهمى تب داشت. این صداى تیک تاک ساعت لعنتى هم سوهان روحش شده بود. صدبار خواسته بود این ساعت قدیمى کهنه را که باید هر روز کوک مىشد، با یک ساعت باترى دار، از همونهایى که ثانیهشان نرم و یکدست روى دقیقهها و ساعتها سر مىخورد و آدم اصلاً گذر زمان را با آن حس نمىکرد عوض کند ولى… دلش راضى نمىشد. با این ساعت اُخت شده بود. از همان بچگى با دقیقهها و ثانیههاى این ساعت انس گرفته بود. از همان روزهایى که به سختى با شمردن اعداد روى ساعت، وقت را مىفهمید.
ساعت همیشه او را به یاد پدر بزرگ مى انداخت، یادگار پدربزرگ بود.
آخ! چه روزهاى سرشارى! سرشار از محبت، لطف، دوستى. گاهى وقتها کنار پدربزرگ مى نشست. سرش را توى سینه پدر جا مىداد. پدربزرگ لبخند مىزد. ریشهاى جوگندمىاش تکان مىخورد. آنوقت سر نوه اش را مىبوسید.
– : “بابا جون! خدا ما رو دوست داره؟”
پدربزرگ مىگفت: “آره بابا!”
دوست داشتن؛ چقدر خوب! چه خوبه که پشت اون پنجره بزرگ آبى، یکى باشه که او رو دوست داشته باشه! بعد همینطورى که سرش روى سینه پدربزرگ بود فکر مىکرد چطورى مىتونه از اون پنجره، از لب اون پنجره بره خدا رو تماشا کنه، فرشتهها رو تماشا کنه، بهشت رو ببینه.
آخ! باز درد، باز شدت گرفته، چکار کنم؟ این نصف شبى کجا برم، کجا؟ سرش را توى زانوهایش فرو مى برد. چه سکوتى! چه آرامشى! چقدر خوب بود که او مىتوانست باز توى رؤیاهاى پنجره آبى گم بشه! توى شانههاى عمیق پدربزرگ فرو بره و باز توى رؤیاى بادبادکها، از این سر آسمان تا آن سر آسمان پر بکشه! چقدر خوب بود که حوض بزرگ وسط خانه که همیشه فکر مىکرد یک تکه از آسمان در آن غرق شده، مىبود! بام کاهگلى، دیوارهاى کاهگلى که هروقت غروبى روى تنش آب مىریختى، بوى خوشى از آن بلند مىشد، حالا تبدیل شده به یک مشت سنگ مرمر سفید خشن بى روح که از هر زاویهاش بوى مرگ مىآید و آن پنجره بزرگ آبى حالا چهار تا ستاره بیشتر نیست، چهار تا ستاره غریب که اصلاً ربطى به هم ندارند.
-: “چرا امشب بیدار شدم. کاش مثل هر شب توى اون تختخواب گرم و نرم مى خوابیدم. کاش…!”
حالا حوصلهاش حسابى سر رفته است.
-: ” آخه باید توى این خونه لعنتى قرصى، دوایى باشه.”
بعد سرک مى کشد. به همه جا سر مىزند و سرانجام توى دواهاى مادربزرگ یک بسته قرص “استامینوفن کدئین” پیدا مىکند، خوشحال است. بجاى یکى، دوتا مىخورد. کمى قدم مىزند. حالا مدتى گذشته، اعصابش کرخ شده، سست شده، مغزش بى حال شده، به اخطارهاى عصبى دیگر گوش نمىکند.
-: “آخ! درد تمام شد. غصه تمام شد. پنجره آبى تمام شد. وقت خواب است. حالا باید آسمان را فراموش کنم. پنجره را، ستاره را، درد را …”
ازمیان نوشته های قدیمی ۱۳۷۰/۶/۴
….
…
..
.
مهرداد
Edutopia.ir
سلام
زیبا بود.از دریچه نگاه تو همه چیز زیباست حتی درد و چه زیبا ورای ان را به نمایش میگذاری.