حیاط قدیمی، هوای قدیمی
به آرمان شهر دانش و فرهنگ خوش آمدید!
“حیاط قدیمی، هوای قدیمی”
۱۳۷۰/۹/۲
سلام!
فرصتى ندارم، زود باید بروم!
آمدم چند خطى برایت بنویسم. مى دانم، نیستى. ولى مگر مى شود ننوشت! شاید یک روزى حضور مهربانت از این کوچه ها گذشت. پاى این پنجره یک لحظه آرام گرفتى! شاید یک لحظه این کتاب را گشودى! ورق زدى، بعد نگاه نگرانت از کوچه پس کوچه هاى این کلمات گذشت. همین امید است که قلم مرا بر صفحه این کاغذ مى دواند.
خسته بودم! دانشگاه را رها کردم، آمدم به ولایت. راستش دانشگاه آزارم مى دهد:
بحث هاى کسل کننده، استقراهای ناقص، قالب بندى کردن هنر، تاریخ، ادبیات، تحمیل اظهار نظرهاى شخصى…بدجورى زجر مىکشم. خدا مىداند چند ساعت به کلاس نرفته ام. خدا مى داند چقدر پله هاى دانشگاه را یکى به دو کرده ام و گریخته ام!
و امروز، صبح بیدار که شدم از پنجره نگاهم به حیاط افتاد. مادرم مشغول جارو کردن راهرو بود. بیرون آمدم. اول صبحى افتادم به جان باغچه ها و همه را کولیدم.
خانه قدیمى امان را دیدهاى. اینجا زمانى باغ کوچکى بود. باغى پر از درختهاى هلو، سیب لبنانى، سیب زمستانى، به، بوتههاى گوجه فرنگى و خیار که از قد من مى گذشت.
حالا توى خانه ما یک درخت قامت شکسته پشه زده آفت دیده نمور مانده که یادگار آن ایام است.
در عالم بچگى، وقتى دلم تنگ بود، مى رفتم به سراغ آخرین درخت خانه، درخت هلو، در عالم تنهایى، زیر درخت هلو، زنج ها را به تماشا مى نشستم. لب باغچه در حالى که یک هلوى رسیده را از درخت جدا کرده بودم در خنکاى سایه درخت مى نشستم و در عالم خیال، حالى بود!
توى دنیاى رؤیاهاى من، هلو، شیرین ترین و بهترین میوه ها بود.
از روزى که درخت هلو شکوفه مىزد تا روزى که میوه شیرین و آبدارش مى رسید، هر روز از درخت سرکشى مى کردم.
روزها را شماره مى کردم تا زمانى که برسند. من اولین درس را پاى درخت هلو آموختم، درس شکیبایی و بعد پاداش شکیبایی من عالى بود. یاد مى گرفتم که هرچه بیشتر صبر کنم مزد کارم بیشتر است، شیرین تر است و این براى من یک دنیا معنى داشت.
بعد، یک روز پشه ها به جان درخت افتادند. نمى دانستم چکار باید کرد. پاى درختم مى سوختم و درختم مى سوخت. درخت باصفاى هلو خیلى زود رنگ باخت و پژمرد. پشت سر درخت سیب کنارش، درخت سیب لبنانى و آخر از همه به، که جلوه دیگرى از معنى بود… خانه ما دیگر رنگى از بهار را تجربه نکرد.
بهار، هر سال که مى آمد باغبان همسایه خانه را برایش آراسته بود. زیادى شاخه ها را زده بود. باغچه ها شخم خورده و حیات آب و جارو شده بود. هیچ اثرى از مرگ پیدا نبود! برگ هاى پوسیده به زندگی برگشته بودند.
حیاط خانه طعم زندگى را مزمزه مى کرد. باغ در ذوق شکفتن مى تپید. شاخه در خیال برگ نفس مى زد و رنگ در ناپیداى حضور، عین باد خودش را بر تن شاخه ها مى کشید تا کى قلم موى آفرینش او را در طرح تازهاى از حیات پیاده کند. آنوقت، از آن گوشه باغ از آن پنجرهاى که فقط من مى شناختم، عروس بهار سرک مى کشید!
همه جا مرتب بود. فقط جاى او خالى بود. در باغ را مى گشود!
حس مى کردم که چه زیباست!
تنش با هزار هزار شکوفه آراسته بود. به من لبخند مى زد. عین کوه در وسعت خورشید گرم مى شدم. عین پنجره با نگاهم در مى آمیخت. کنارم زیر شاخه هاى خشکیده باغ مى نشست.
-: “تنهایى!!؟”
-: “چقدر هم!”
-: “…و ناشکیب!”
-: ” آه… !”
-: “بیا…بلند شو!”
با هم به راه مى افتادیم. اول مى رفتیم آن گوشه باغ، لب باغچه مى نشست. هُرم نگاهش سرماى تن باغچه را مى شکست. باغ کم کم گرم مىشد. باغ نفس مى کشید. بعد بناگاه صداى ذوق بهار توى فضا مى پیچید.
-: “ببین!”
کنارش مىنشستم. سبزه سر زده بود. رنگ جارى شده بود. بهار مىخندید. با هر دمیدنى بهار مىخندید. شادى مىکرد. از شوق پرپر مىزد.
بهار عاشق بود. عاشق شکفتن، رستن، دمیدن،…عاشق حضور!
گاهى قلم موى خلقت را بر مىداشت. آن دورها، آنجا که چشم هیچ جاندارى، حتى یک بار هم به خود نمىدید، مىنشست. ساعت ها طرح مىزد، قلم مىزد، شب و روز کار مىکرد، نقاشى مىکرد، خستگى را نمىفهمید، خواب نداشت. ذوق هنر، لذت خواب را زدوده بود: باید کار کرد. وقت کم است. وقت خوابیدن هست، حالا نه! حالا باید با سر انگشت ظریف عشق، قلم زد. حالا باید… !
گاهى نیمه شب از خواب بیدارم مىکرد. انگشتان ظریف بهارىاش را که با عطر گل آمیخته بود به پشت پلک هایم مىکشید.
-: ” بیا…!”
با هم به باغ مىرفتیم. آن گوشه گل کوچکى به اندازه عدسى شکفته بود. بهار گرد گل مىخندید و مىچرخید. چه آواز قشنگى زمزمه مىکرد:
-: “گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه، غیر من کى مى بینه، هر گوشهاى آذینه،…،
من ذوق بهارانم، توى دل بارانم، من نور گلستانم، من مادر بستانم،
گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه
من شور بهارستم، من رنگ و نگارستم، با بوته و خارستم، با زنجره یارستم
گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه
من پنجرهاى بازم، من عاشق پروازم، من شاپرکى نازم، با مرگ نمىسازم
گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه
من سبزى احساسم، نقاش گل و یاسم، من در دل هر شبنم، چون دانه الماسم
گل دونه نمى دونه توى باغ چى پنهونه – …”
…بهار زود مىآمد، زود مىرفت. یک شب، شب آخر، آرام کنارم مىنشست. سکوت مىکرد. چه سکوت عمیقى! آن ذوق همیشگى اش نبود.
-: “مى دونى من مادر طبیعتم. اما ثمره طبیعت توى دستان پدر شکل مىگیرد. من،… باید بروم تا پدر بیاید!”
آن لحظه بغض بد جورى گلویم را مى فشرد. اشک پهناى چشمم را مى پوشاند.
-: “تو نباید بروى…مى فهمى! نرو…نرو!”
انگار نمى شنود. باز بناگاه ذوقش مى شکفد!
-: “نگاه کن! آن گوشه…ببین، یکى دیگه…یک گل تازه، بلند شو…خدایا! چه زیبا! چه باشکوه!”
با هم مى چرخیم. با هم مى خندیم، مى خواندیم: “گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه، غیر ما کى مىبینه…”
از خواب مىپرم. حالا فصل تابستان است. تابستان پدر فصل هاست. تابستان فصل به بار نشستن رنج هاى بهار است. شب بیداری هاى بهار، لالایی هاى بهار، ترانه هاى بهار حالا ثمر مى دهد.
تابستان دست هایش پینه بسته است، رنج مىکشد، عرق مى ریزد، کمتر مى خندد، کمتر مى سراید، کمتر مى گرید، کار و کار و کار. تابستان فصل تلاش است و پشتکار!
و بعد آن آخر کار، خسته، دم دماى غروب زیر درختى مىنشیند. چاى مىنوشد و به وزش نخستین بادهاى پاییزى مىنگرد که گندمزار طلایىاش را موج موج به هر سو مى رماند.
تابستان، گوشه باغ خیمه مى زدیم. خیمه ما پنجره هم داشت. پنجرهایش رو به باغ باز مى شد، صفایى بود!
حالا،…حالا بجاى خیمه برایم دوتا اتاق ساخته اند. این بار که آمدم، دیدم مشغول کارند. دیدم درخت خشکیده هلو را کنده اند. چهار ستون اتاقهاى من روى چهار گوشه باغچه آخرى قرار گرفته است.
یک دفعه احساس کردم چقدر از آجر بدم مىآید، چقدر از دیدن سیمان و شن و ریگ متنفرم، چقدر از دیدن این دو تا پنجره بزرگ بى قواره که تازه روى استخوان بندى باریکش را هم آبى بدرنگى پوشانده نفرت دارم.
حالا جاى درخت هلو به ستون آجرى تکیه داده ام، خسته ام! نه هلویى، نه درختى، نه احساسى، نه صفایى…خسته ام و دلتنگ!
کجایى پنجره احساس من! کجایى بهار من!؟ آبى احساس من! کاش مىبودى تا باز هم بجاى این درختان خشکیده، نهال تازه بکاریم!
بیا تا کنار باغچه تازهاى که مى سازیم بنشینیم و زیر سایه صدها درخت هلو و گلابى و سیب، بنشینیم به انتظار، تاکى برگى از دفتر معرفت، سبزینه اى از حضور، از دل خاک سر بکشد و ما باز با هم، کنار هم، از ذوق پر بکشیم. فریاد بزنیم. بخندیم و اشک بریزیم و آواز بخوانیم
-: ” گل دونه نمى دونه، توى باغ چى پنهونه، غیر ما کى مى بینه، هر گوشه اى…،…،…”
” از میان نوشته های قدیمی ۱۳۷۰/۹/۲″
…..
….
…
..
.
مهرداد
“در بهره برداری از نگاره های آرمان شهر دانش و فرهنگ © نام و پیوند به این پایگاه را از یاد نبرید!”
دیدگاه های خود را درج نمایید!
نام خود را بنویسید، نیازی به پست الکترونیک و سایت شما نیست!
سربلند و پیروز باشید!
استاد گرانقدر و گرامی از زحمات بیدریغ و راهنماییهای شما کمال تشکر را دارم امیدوارم عذر خواهی مرا بابت تاخیر در تشکر و قدردانی پذیرا باشید .
متن بسیار جالبی بود انقدر برایم جالب بود که ان را بی اجازه یادداشت کردم.
یکی از دانش اموختگان شما در کلاس های محتوای الکترونیک says:
استاد گرانقدر و گرامی از زحمات بیدریغ و راهنماییهای شما کمال تشکر را دارم امیدوارم عذر خواهی مرا بابت تاخیر در تشکر و قدردانی پذیرا باشید
از استاد گرانقدر کمال تشکر رو دارم