هیچکاک و کلید
حکایت گم شدن کلید در فیلم “بدنام” و گشوده شدن راز به دست اینگرید برگمن
***
روزگاری، فیلم سازی پاک بود
نام نیکش آلفرد هیچکاک بود
گفت با خود اینک آمد وقت آن
تا بسازم داستانی جاودان
.
باید اکنون ساختن “بدنام” را
تا نمایم جاودانه نام را
ساخت فیلم و جمله نوپرداز شد
ماجرای تازه ای آغاز شد
.
خود کلاسیک و قشنگ و ارجمند
فیلم بود، اما غنی از سر و پند
مثل جمله فیلم های او قشنگ
پر هیاهو، پر گهر، پر آب و رنگ
.
باز، مک گافین و راز پشت او
کَس تواند باز کردن مشت او؟
راز این “بدنام” قفلی بسته بود
یک کلید و عاشقی دل خسته بود
.
.
با کلید قصه آخر باز شد
قفل، اما قصه ای آغاز شد
ناگهان شد گم کلید داستان
گوییا افتد به چاه باستان
.
ولوله افتاد مک گافین چه شد؟
باعث این گم شدن، آخر که شد؟
قفل شد چون باز و در شد بازیافت
هیچکس دیگر کلیدش را نیافت
.
این چنین “بد نام” رازی سرد داشت
هیچکاک از این معما درد داشت
از چه رو باید شود گم این کلید؟
از چه رو شد ناگهان خود، ناپدید؟
.
روزگار آمد گذر کرد و گذشت
پر شد و خالی شد از آن سرگذشت
کاش می شد داستان سرنوشت
با مداد آرزو از سر نوشت
.
این چنین هم، شیر در زنجیر شد
هیچکاک پرتوان هم پیر شد
آن همه ذوق و خیال آخر تمام
هر چه باشد قصه گردد والسلام
.
دوستانش پُرس پُرسان لب گزان
ای دریغ از این غروب و این خزان
باید اکنون کرد نامش را بلند
تا نیابد از گذشت جان گزند
.
پس نشستند و گمانه ها زدند
با رفیق و دوست چانه ها زدند
جشن شد آخر کلید گفت و گوی
بهردلجویی ز کام و نام اوی
.
جمع گشتند از زمین و از زمان
همرهان و دوستان هم زبان
دوستان کهنه، ناگه نو شدند
بهر خورشید زمان، پرتو شدند
.
آفتابِ هیچکاک آمد پدید
غصه ها از چهره ها شد ناپدید
هیچکاک آمد بدیل آفتاب
آفتاب آمد دلیل آفتاب
.
هان و هان آمد امید سینما
نِی بدون او نوا و نی نما
یک نظر کرد او به سوی مردمان
دید یاران را همه، پیر و جوان
.
تا بِرِگمن را میان جمع دید
خنده آمد بر لبان اینگرید
“روز وصل دوست داران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد”
.
تا خوش آمد گوید از لطف، اینگرید
چون پرنده او به سوی سن پرید
چُست و چابک رفت او بر روی سن
واهمه کی داشت او از سال و سن
.
خنده بر لب، اینگرید، با آب و تاب
اوستاد خویش را کردی خطاب:
هان! من و تو قصه هایی داشتیم
پای دریا، رد پایی داشتیم
.
فیلم دریا بود و تو، خود، ناخدا
فیلم کی بود از تو و دریا جدا
اکشنی گفتی هراس آغاز شد
در به روی وَهم و رویا باز شد
.
تا که گفتی کات، دل ها دلهره
ترس می آمد به جان تا خرخره
جمله فیلم و فیلم سازان، مات تو
آفرین بر اکشن و بر کات تو
.
جمله سرگردان که مک گافین چه شد؟
قاتل و مقتول در کابین که شد؟
خنده برلبهات می آمد، قشنگ
بود در جیب تو مک گافین، زرنگ!
.
می کشیدی ناگهان آن را برون
جُمله مَست و واله و غرق جنون
آفرین! از مردمان می شد بلند
آلفرد در این میانه سربلند
.
آفرین و مرحبا و هلهله
شادی و شور و شعور و ولوله
لیک می دانم چرا در غصه ای
غصه داری در دلت از قصه ای
.
زین میان داری تو یک گم کرده ای
باید اکنون پاره سازم پرده ای
بایدش پاره نمود آن را و دید
این معما هست جانا یک کلید
.
دست شد در جیب و بیرون شد کلید
خنده آمد بر لب مردم پدید
“این شفای دست های سرد توست
این کلید آن دل پردرد توست”
.
اینگرید چون آلفرد را مات کرد
آخرین اندیشه اش را کات کرد
چون پرنده آمد و هم دوش شد
با مراد خویش هم آغوش شد
.
بوسه زد بر آن لبان بی قرار
گریه کرد آن سان که ریزد آبشار
آن زمان آن را به دست دوست داد
هر چه داری، خود فدای دوست باد
.
آلفرد چون مک گافین در کف بدید
غصه و غم از دلش شد ناپدید
گفت اینک وقت من گشته تمام
بایدم رفتن به سوی ناتمام
.
این کلید گنج فردای من است
آخرین راز من و پای من است
پای باید تا نهم من در گذار
رهگذارم رهگذارم رهگذار
.
دیگرم جانا به دنیا کار نیست
مرمرا در خاک فانی بار نیست
با گل و گل چهره و روی دگر
ساخت باید فیلم در سوی دگر
.
**********
“در بهره برداری از نگاره های آرمان شهر دانش و فرهنگ © نام و پیوند به این پایگاه را از یاد نبرید!”
برای چاپ و نشر، اجازه ی کتبی لازم است.
دیدگاه های خود را درج نمایید!
نام خود را بنویسید، نیازی به پست الکترونیک و سایت شما نیست!
سربلند و پیروز باشید!